مادر-مطلب ارسالی ازعزیز زاده
بچه هاي زمين شناسي پيام نور اردبيل
وبلاگ بچه های با معرفت زمین شناسی 86 پیام نور اردبیل

یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
همان جا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
اززندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو
دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”
گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد : “ اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی
اومدم “ و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار
دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی
همسایه ها گفتن که اون مرده
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از
دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت
..


نظرات شما عزیزان:

عزیززاده
ساعت17:02---12 فروردين 1391
الناز سن او سفی اوغلان اوز بویکلوغووا باغشدا

الناز
ساعت12:24---12 فروردين 1391
اغلادیما زیور بو نمنه دای او اوغلانان سفیی یوخیدی کی اونان مطلب یازاسان؟


عزیززاده
ساعت14:17---10 فروردين 1391
ممنون بخاطر نظرتون خانم فاضل ایشالا که سایه هیچکدومشون کم نشه

عزیززاده
ساعت14:03---7 فروردين 1391
پاسخ:سلام رهگذر عزیز چراحالت گرفته شد؟ عشقی که میگی یعنی همین وتامادر نباشیو عشق مادریو تجربه نکرده باشی محاله ممکنه این قضیه رو درک کنی البته جسارت نکرده باشم اما این واقعیته هر چند تلخ البته شاید برای ما

رهگذر
ساعت23:45---6 فروردين 1391
بد جوري حالم گرفته شد
اصلأ خوب نبود
مادر يعني زندگي يعني عشق .!!!!!!!


عزیززاده
ساعت17:53---6 فروردين 1391
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:آدم تحت تاثیر قرار میگیره.همیشه مردم در مورد یه چیزی فکر میکنن و حتی قضاوتم میکنن.بعد میفهمن که خیلی خیلی اشتباه کردن.اون وقتم دیگه هیچ کاری از دستشون برنمیاد.


شهرام
ساعت11:09---5 فروردين 1391
نمیدونم چی بگم.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: 3 فروردين 1391برچسب:مادر,
ارسال توسط